|
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : skybanoo
22/4/89این هفته همش خونه مامان بزرگم خوابیدم واس همین زیاد با فرهاد زنگ نزدم همش کار داشتم...24/4/89امروز به فرهاد اس دادم تا بیاد همو ببینیم اونم اومد...تو کوچه ها یکم دور زدیمو زود رفت خونشونوااایی حتی هنوز دستای همم نگرفتیمخیلی استرس دارم...25/4/89امروزم فرهاد خودش پیشنهاد داد که همو ببینیماولین باری بود که به هم دیگه دست میدادیم هههمش میگفت بوسم کن منم میگفتم نه بی تربیتخوبم شد بوسش نکردم چون مامانم دنبالم راه افتاده بوده ببینه من کجا میرماومدم خونه حسابی دعوام کرد گفت دیگه من به تو اعتماد داشتم چرا سو استفاده کردی؟گفت دیگه حق نداری بری بیرون:((26/4/89امروز بازم به فرهاد زنگ زدم...گفت خانمی شک نکنه بابات که اینقدر زنگ میزنی..گفتم خوب چیکار کنم پس؟گفت گوشی بخر برای خودت اینقدر با گوشی مامانت ور نرو شک میکنهراست میگه اما خوب بابا راضی نمیشه برام گوشی بخره:(29/4/89از امروز اصلا خوشم نیومد ...فرهاد ی حرفایی میزنه اخه...همش میگه همونجور که من بهت محبت میکنمو نیازتو براورده میکنم توام ی کارایی برام بکنگفتم خوب چیکارت کنم ؟مگه من محبت نمیکنم؟گفت عزیزم منم ادمم نیاز دارم ی بوسی بکن ی بغلی ی لبی..اخه خشکو خالی؟فقط میای دست میدی میری حتی نمیزاری بغلت کنم...گفتم خوب من از این کارا بلد نیستم اما میدونی که دوستتدارم..گفت میدونم اما اینارم میخامگفتم باشه بخاطر تو هرکاری میکنم...خوشحال شد و تشکرم کرد اما دلم نمیخاد اینکارارو بکنمتا حالا دست کسی بهم نخورده خجالت میکشم اخه...اصلا لب چیه؟؟؟ههه منکه بلد نیستم چه غلطی بکنم خوب31/4/89امروز داشتیم باهم حرف میزدیم اون خواهر کوچولوش اومد سر صدا کرد...رو اعصاب بود نمیزاشت باهم حرف بزنیم که فرهاد انداختش بیرون از اتاق تا راحت حرف بزنیمالهی قربونش برم همه اینکارارو برا من میکنه نظرات شما عزیزان: reza
ساعت11:57---10 مرداد 1393
چقدر بی تر بیت بوده این فرهاد
|